دل نوشتهای در وصف فیروز
الوندی
شما را
به خدا ،
ستاره قطبی
مرا ندیده
اید ؟
مهتاب الف
دانشکده دندانپزشکی آن روزها پر از دانشجو
بود . همه جوان
و پر شور و
پر سر و صدا وآرمانخواه
و هر کدام هوادار
یک گروه سیاسی.
بیشترِ دخترها ،
بسته به گرایش ایدئولوژیک
گروه متبوعشان،
با ظاهر
ساده و موهای
دم اسبی و
بلوز و شلوار
و بعضی هم با
مانتوهای
بالای زانو و روسری
به سر و بیشتر
پسرها، اورکت
پوش و صندل به
پا و عموما قد بلند و چهارشانه
وخلاصه
تیپیکال، دندانپزشک. تو
اما خیلی شباهتی به آنها
نداشتی فیروز
. تو و یکی دیگر
از دانشجوها
به نام نصرالله دهقان . هر
دو ریزقامت
و باریک بودید
. نصرالله بیشتر
به دانشجویان
فنی شباهت
داشت و تو
شبیه دانشجویان
رشته تئاتر
بودی ، با
گرایش نمایشنامه
نویسی. این منصبِ
دوم را من برایت در
نظر گرفته بودم
؛ اینقدر
که به نظرم
حساس و شکستنی
میامدی و
تصور کردنت
پشت یونیت
دندانپزشکی و افتادن
به جان
دهان و دندان
مردم ،
دور از
ذهن میامد.
مطمئنم اگر به
دانشکده هنرهای
زیبا
رفته بودی و
در رشته نمایشنامه
نویسی
تحصیل میکردی،
حتما روزی
به عنوان "
نقاش صحنه ها "
یا " هومر تماشاخانه
ها" یا چه میدانم
، چیزی در این ردیف
ملقب و مشهور میشدی.
میدانی
فیروز ، الان دانشکده تان
خیلی با
زمانی که
شماها در آن
درس میخواندید
فرق کرده . دلگیر
شده و غریب.
راهروهای
طبقه اولش
که آن روزها
، بچههای
دانشجو با چه شور
و شوقی، کتاب
و جزوه و نشریه به
دست، در آن
تردد میکردند
و با صدای بلند با
هم حرف و با بحثهای
پایان ناپذیر
سیاسی ، به
سر و کله هم میزدند
و دروسشان
را هم
مروری میکردند
، الان بیشتر به
راهرو بیمارستانی
شباهت دارد که بوی دارو
و مواد ضد عفونی
از همه جایش سر ریز میکند
و آدم را یاد کلینیکهای نظامی
می اندازد.
درِ غربی
رو به حیاط
اصلی دانشکده را
که سالهاست
بسته اند
و همه از
درِ شرقی اش
که رو به محوطه خیابان
قدس است
رفت و آمد
میکنند آن پله
های حد
واسطِ دانشکده ی شما و دانشکدهی
پزشکی اما با
همان سنگهای سنگین و ساکت سر جایش است
. پله هایی
که اگر یادت
بیاید ،
من خیلی وقتها
در حاشیه ی
انتهایی اش مینشستم
و یک بار همانجا،
تو در کنارم نشستی
و سر حرف نمیدانم
چطور باز شد و رسید به
این که خانواده
ها بر چه اساسی
، برای
بچه هایشان
نام انتخاب میکنند
و رشتهی حرف رسید به
نام تو، و
من گفتم : در
محلهی ما پسری
بود که اسمش
فیروز بود و
همه دوستش
داشتند ، اما هیچ کس نفهمید
چطور شد که آن
پسر خوشرو
و مهربان،
معتاد شد و در
شبی سرد و برفی
، جنازه اش در جوی
آبی در دو سه
محله آن طرفتر
پیدا شد. بعد از این
که حرفم
تمام شد ، تو
هم از پسری
همنام خودت گفتی
و این که
در مدرسه تان
بوده و بعد از
دوران دبیرستان
شنیده
بوده ایی
که در تصادف با اتومبیل
، جان باخته.
بعد از
تمام شدن
حرفت، هر دو
سکوت کردیم و تو برای
عوض شدن حال و
هوایمان ، با خنده اضافه
کردی : انگار مردن
به شکل تراژیک سرنوشت
همه فیروزهاست
؛ خدا سومیش
را که من باشم به
خیر کند و هر
دو از این
حرفت به خنده افتادیم
و بلند شدیم و رفتیم
تا از
بوفه ، چیزی برای
خوردن بخریم.
هنوز آنقدر
جوان و امیدوار
و با انگیزه بودیم
و آنقدر برنامه ها برای آینده
و زندگی و تغییر
تمامِ دنیا داشتیم که افتادن به ورطه ی "مرگ
تراژیک" ،
برایمان از رفتن به کره ماه
هم بعید تر مینمود.
در
تمام این سالها ، هر
بار که به بهشت
زهرا میروم
- که ایمان
دارم تو
در یک جایی
اش خوابیده
ایی - و
خستگی ناپذیر به
دنبال مزارت میگردم،
همیشه این احساس
را دارم
که شاید
در گوشه ایی
، لا به لای سنگ
قبرها ، شاید
مثلا در قطعهی
۹۹ ، روزی
به مزار گمنامی
بر بخورم
که تو از
بیش از
سی سال پیش در آن
آرام گرفته ایی و هیچکس
روی سنگ مزارت
ننوشته : فیروز
الوندی / فرزند فریدون
؛ که به تراژیک ترین
مرگ، این
دنیا را برای ما گذاشت و رفت.
نصرالله را هم نمیدانم
در کدام بهشت
زهرای این سرزمین
خوابیده
؛ همان طور که
تمام آن ده
پانزده دانشجوی
همدانشکده ایی
ات که در
سویه ی سیاه
جهان در دهه شصت
، بر خاک افتادند. یادت هست
یک بار به
من گفتی اگر کسی در جنگل یا
کوه یا کویر یا
دشت ، راهش
را گم میکند
، باید شب به آسمان
نگاه کند
و ستاره قطبی را پیدا و بر
مبنای آن ، جهت
درست را برای ادامه
ی راهش
انتخاب کند؟
فیروز !
خیلی وقتها که
به بهانه
های
مختلف میروم
به دانشگاه تهران،
میروم جلوِ دانشکده تان
، کمی روی آن
پله های حاشیه ی
غربی اش می
نشینم ، به درختها
و حیاط و ساختمانها
و در و دیوار
آغشته به خاطره ی
آن سالهای
بودنِ تو و بچه ها
خیره میشوم
و در حالی که از غصه
ی نبودن تو ، نبودن
همه تان ، دلم میخواهد
بمیرم ، به دانشجوها
و اساتید
و کارکنان دانشگاه و مردمی
که با
سرعت و بی اعتنا به
دیگری ، می
آیند و میروند ، زل میزنم
و دلم میخواد
بروم جلو
و بهشان
بگویم : ببخشید
خانم ، ببخشید آقا ، من گم
شده ام ،
شما را به خدا ،
ستاره قطبی
مرا ندیده
اید ؟
پژواک ایران: فیروز
الوندی
در تاریخ اول
اردیبهشت
۱۳۶۴ در زندان قزلحصار بصورت نشسته
خود را
دار زد
منبع:پژواک ایران